با امیدی گرم وشادی بخش **با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند **نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور**می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر **ضربه ی سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید**بر فراز تاج زیبایش
تار وپود جامه اش زر **سینه اش پنهان بزیر رشته هایی از در وگوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی **باد پرهای کلاهش را
یا آن پیشانی روشن **حلقه ی موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند **آه او با این غرور و شوکت ونیرو
در جهان یکتاست **بی گمان شهزاده ای والاست
ای نگاهت باده ای در جام مینایی **
اه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی *ره بسی دور است
لیک در پایان این ره قصر نور است **می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
باز هم آرام وبی تشویش **می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه های سم ستور باد پیمایش ** می درخشد شعله ی خورشید
(فروغ فرخزاد)
:: برچسبها:
حافظ,